صنایع 90 جهاد دانشگاهی
| ||
|
کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
«می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!»
خداوند پاسخ داد : « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد»
« شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟»
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگربه قیمت جانش تمام شود
کودک با نگرانی ادامه داد :
« اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ، ناراحت خواهم بود»
خداوند لبخند زد و گفت : « فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد کن را خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
« خدایا ! اگرمن باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید»
« نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی .»
مرا مخوان، من شکل هیچ چیز تو نیستم. مرا مخوان ، من بی سبب گذرم اینطرف ها افتاد. داشتم دنبال جایی می گشتم برای نبودن جایی که بشود خلاص شد از همه حرف های نگفتنی ای که در دلم رسوب کرده اند. مرا مخوان، من خسته تر از آنم که تو را بشناسم. سال ها می گذرد از آن زمان که دلم می خواست از همه چیز سر در بیاورم. سالهاست که دیگر نیستم آنکه همه چیز را به چالش می کشید. من خسته تر از آنم که نگاهت را تحلیل کنم. مرا مخوان ، بگذار خیال کنم که در این شهر گم شدم بگذار تا جایی پیدا کنم برای نبودن دور از همه ی نگاه ها... زندگی..زندگی هیچ نبود، ادامه مطلب |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |